این مرد نجار است
سوسن گفت: «چرا این را نمیشماری؟»
حشتمی بدون اینکه نگاهمان کند گفت: «این که کیف ندارد.» و من نگاه کردم به ساعت پشت کیفش و توی دلم گفتم: «اگر بزرگ شدم، برای بچهام از این کیفها میخرم».
سوسن گفت: «چرا به مامانت نمیگویی برایت یه کیف بدوزد؟»
به کیف پارچهایاش که خیل شل و ول بود نگاه کردم و گفتم: «مامانم که خیاط نیست!»
- خُب مامان منم خیاط نیس؛ ولی کیف دوختن که کاری نداره.
حشتمی همانطور جلو میرفت و میشمرد و صدایش میآمد: «بیستویک، بیستودو، بیستوسه…»
و وقتی خانم ناظم آمد پشت بلندگو، تندی توی صف ایستاد. همسایه سوسن اینها بود، سوسن میگفت مامانش یک کارگاه بزرگ خیاطی داره.
گفتم: «بس چرا برایش کیف خریده؟ باید برایش کیف میدوخت.»
گفت: «خیلی پولدارند» بابایش ماشین دارد!»
توی کلاس پشت سرما مینشست و هی از چیزهایی که داشت برای دوستش حرف میزد و هی تند و تند میگفت: «اینقدر قشنگ است، اینقدر قشنگ است!»
وقتی سوسن برمیگشت تا به حرفهای او و دوستش گوش بدهد چیزی نمیگفت؛ اما وقتی من برمیگشتم میگفت: «نگاه دارد؟ قورباغه چند تا پا دارد؟»
وقتی به محمدمان میگفتم: «نگاه داره قورباغه چند تا پا دارد؟»
میگفت: «برو جلوی آینه میبینی چند تا پا دارد.»
دلم میخواست به حشتمی هم همین را بگویم؛ ولی نگفتم. دلم میخواست لپهای گندهاش را بگیرم و تا میتوانم بکشم! توی خانه به مامان گفتم: «یک دختر چاق هست اسمش حشمتی است. اسم توی خانهاش خیلی سخت است. یک عالمه سین دارد. هی من را مسخره میکنه.» گفتم تا بیاید مدرسه چقولیاش را به خانم معلم بکند؛ اما مامان گفت: «شماها تنتان با هیچکس سازگار نیست. محمد توی مدرسه با یکی دعوایش شده. گفتهاند بابایت را بیاور.»
گفتم: «تقصیر من چه است کیف ندارم؟ پلاستیکم را مسخره میکند. من را توی صف نمیشمرد.»
- مگر گوسفندید که بشماردتان! یک ذره دندان روی جگر بگذار برایت میخرم. میخواهی کلاسور محمد را ببری؟ آره؟ صبح تو ببر، ظهر او ببرد.»
- کلاسور برای پسرهاست.
- نخیر پسر و دختر ندارد. که گفته برای پسرها است؟ هر که گفته بیخود کرده است.
- هیچ کس تو کلاسمون کلاسور ندارد. تازه اگر هم کلاسور ببرم، باز هم دختر چاقه من را نمیشمارد.
- میزنم توی دهنت. خوب است یک نفر به تو بگوید دختر لاغره؟
و یک دستش را به طرفم تکان داد و من رفتم عقب.
سوسن میگفت: «تا حالا خیلی رفته است خانهی حشتمی»
میگفت: «یک عالم عروسک دارد؛ یکیشان فنداقی است، گریه میکند، یکیشان آواز خارجی میخواند، یکیشان سلام و خداحافظی میکند، یکیشان ببعی ببعی راه میرود، یکیشان زبان درمیآورد»
دلم میخواست آن را که زبان درمیآورد میدیدم. اگر به مامان میگفتم، عصبانی میشد و میگفت: «چرا مثل مگس مینشینی روی آشغالها؟ مثل زنبور عسل باش که روی چیزهای خوب مینشیند!» یعنی اینکه مثلاً از آن که سلام و خداحافظی میکند باید خوشت بیاید نه از آنکه زبان درمیآورد؛ ولی من زبان درآوردن را دوست داشتم. وقتی اتوبوس سوار میشدم دوست داشتم کنار پنجره بنشینم، ماشینها و مغازههای اسباببازی را ببینم و برای بچههایی که توی تاکسی نشستهاند و خیلی پایین هستند زبان در بیاورم. اگر آنها هم زبان درمیآوردند یا به بینیشان چین میانداختند، آنقدر زبانم را بیرون نگه میداشتم تا خشک و خنک شود و مواظب بودم مامان نبیند؛ وگرنه میگفت: «طاهره! به خدا زبانت را از حلقت میکشم بیرون ها!»
سوسن هم زبان درمیآورد، برای کسی که نه، فقط وقتی خجالت میکشید زبان درمیآورد.
حشتمی هم زبان درمیآورد؛ اما وقتی زبان درمیآورد لپهایش را هم با دست از دو طرف میکشید و من آنقدر از قیافهاش لجم میگرفت که دلم میخواست با یک سنگ بکوبم توی صورتش. آن وقت اگر میمرد، سوسن هم با من بد میشد، با اینکه زیاد از حشمتی خوشش نمیآمد.
خانم معلم، حشمتی را خیلی دوست داشت. شاید برای اینکه بچهها را خوب میشمرد! شاید هم برای اینکه زنگ تفریح از آن شکلات خارجیها که صد تومان است به خانم معلم میداد! خانم معلم شکلات خارجی خیلی دوست داشت. من و سوسن زنگهای تفریح نان و پنیر میخوردیم. من خجالت میکشیدم تنهایی نان و پنیر بخورم؛ اما وقتی سوسن میخورد دیگر خجالت نمیکشیدم. یک روز هم که حشمتی گرسنهاش بود آمد از سوسن یک لقمهی بزرگ نان و پنیر گرفت. دو تکه کرد. یکه تکهاش را انداخت این ور لپش یک تکهاش را انداخت آن ور لپش. بعد نصف شکلات صد تومانیاش را داد به سوسن و سوسن هم صبرد کرد تا او از پیشمان برود. آن وقت نصفش کرد و با هم خوردیم. مزهی نوشابه میداد.
به مامان که میگفتم: «با حشمتی چیکار کنم؟»
میگفت: «همانطوری که با سوسن دوستی با او دوست باش»
میگفتم: «آخر سوسن خیلی خوب است؛ اما حشمتی خیلی بد است»
سوسن روز اول مدرسه آمد پیشم نشست. حشمتی را ول کرد آمد پیش من، اسمم را پرسید؛ اما حشمتی وقتی مرا دید در گوش دوستش پچپچ کرد و خندید.
- مامان! شاید اگر کیف مدرسه داشتم باشم، دیگر بهم نخندد.
- صبر کن پول بیاید توی دست و بالمان، برایت میخریم.
- آن وقتها که بابا بود پول توی دست و بالمان بود؟
- آره که پول تو دست و بالمان بود. بابایت که بود اینقدر عذاب نمیکشیدیم.
نجار توی کتابمان را که میدیدم یاد بابا میافتادم، با این که اصلاً شکل بابا نبود. خوشحال بودم که بابا تشدید دارد.
این مرد نجار است، درسمان «تشدید» بود. خانم معلم میگفت و همه بچهها داد میزدند و تکرار میکردند. حشمتی هم داد میزد و من کیف میکردم. بابای خودش دکتر بود و من خیلی خوشحال بودم که دکترها تشدید ندارند تا ما داد بزنیم: «این مرد دکتر است.»
سوسن میگفت: «حشمتی به خاطر این درسش خوب است که بابایش دکتر است.» شاید راست میگفت! آخر محمد هم که میخواست دکتر بشود میگفت: «دکترها باید همهی نمرههایشان بیست باشد.» وقتی میگفتم چرا تو چهارده میشوی مشت میزد روی شانهام و من با این که زیاد گریهام نمیگرفت گریه میکردم که مامان سر محمد داد بزند و بگوید: «تو مرد خانهای! عوض اینکه برای خواهرت مثل بابا باشی عینهو…» و دیگر چیزی نمیگفت. میدانستم میخواست یک فحش بدهد؛ ولی نمیداد.
فقط آن وقتهایی فحشش را میداد که خیلی عصبانی میشد. فحش میداد و موهایش را میکند. محمد هم کلاسورش را برمیداشت و از خانه بیرون میرفت. میرفت پارک درس بخواند. پارک را خیلی دوست داشتم. بعضی وقتها که با محمد میرفتیم پارک، محمد روی یک نیمکت مینشست و درس میخواند. من هم مینشستم روی یک میز تنیس و مشقهایم را مینوشتم. هی برگ درختها میریخت روی دفترم. حالا برگ که خوب بود، خیلی وقتها گنجشکها…
به مامان اگر میگفتم چکار میکردند، فلفل توی دهانم میریخت. باید میگفتم:«دستشویی میکنند» توی مدرسه هم وقتی میخواستی بروی مستراح باید میگفتی: «میخواهم بروم دستشویی» مستراح معلمها خیلی قشنگ بود. دیوارهایش سفید بود و آینه داشت. معلمها بعد از اینکه از مستراح بیرون میآمدند، دستهایشان را با شامپو میشستند. شامپویش بوی موز میداد. من خیلی وقتها که حوصله نداشتم بروم توی مستراحهای بو گندوی ته حیاط یواشکی میرفتم مستراح معلمها. بعد هم دستهایم را با شامپو موز میشستم و به صورت خشکی زدهام توی آینه نگاه میکردم. حشمتی میگفت: «باید کرم بزنی.» اسم کرم مثل اسم خودش سخت بود.
کیفش را هم بابایش از یک کشور خارجی آورده بود. اسم کشوره هم سخت بود؛ ولی خب، چون بابایش دکتر بود همه چیزهای سخت را بلد بود. ساعت هم بلد بود. وقتی خانم معلم ساعتش را در دفتر جا میگذاشت، ساعت را از او میپرسید و او در ساعتش را باز میکرد. وقتی در ساعتش را باز میکرد، ساعتش یک آهنگ خیلی قشنگ میزد. من دوست داشتم آهنگش تمام نشود؛ ولی او زود در ساعتش را میبست و به خانم معلم میگفت: «ساعت چند است.» یک بار هم ساعت خانم معلم را بغل آینهی مستراح دیدم؛ ولی ترسیدم اگر بردارم و بهش بدهم بگوید «با اجازهی که رفتی دستشویی معلمها؟»
نمیدانم اگر حشمتی هم میرفت مستراح معلمها چیزی بهش میگفت یا نه. حشمتی زنگهای تفریح توی دفتر هم میرفت. حتماً چایی و شیرینی هم میخورد و پروندههای ما را نگاه میکرد. مامان میگفت: «اگه با بچهها نسازی، پروندهات را میگذارند زیر بغلت و ردت میکنند بیایی تنگ دل من.» منظورش از بچهها، حشمتی بود. ولی من تا به حال کاری نکرده بودم که حشمتی برود دفتر بگوید. یک روز یکی از بچههای کلاس لیوانش را پر از آب کرد و آورد توی کلاس پاشید به دوستش. حشمتی هم تندی رفت و به دفتر گفت. خانم ناظم آمد دعوایش کرد و گفت: «از انضباطت یک نمره کم میکنم». حشمتی میگفت: «تو هم بیانضباطی که کیف نداری». میگفت: «باید هر روز که کیف نمیآوری یک نمره از انضباطت کم کنند.»
میگفتم: «بابایم برایم میخرد.»
و او میگفت: «پس چرا تا حالا برایت نخریده است؟»
من هم چیزی نمیگفتم و به سوسن نگاه میکردم. بهش گفته بودم بابایم یک روز رفته و دیگر برنگشته است. گفته بودم تا بابایم بیاید، من دیگر گنده شدهام. شدهام کلاس پنجمی و هنوز کیف ندارم. میگفتم: «بابایم وقتی من و محمد خیلی کوچولو بودیم رفته و پیدایش نشده. حواسش پرت بوده. مامانم عکسش را داده همهی روزنامهها چاپ کردهاند. بابایم کلی مشهور شده است. میدانی بابایم وقتی بچه بوده شکل که بوده؟ شکل محمد. محمد هم وقتی بزرگ شد شکل خود بابایم میشود. من باید کلی صبر کنم تا محمد بزرگ شود تا بیشتر بفهمم بابایم چه شکلی است.»
مامان اگر میفهمید اینها را به سوسن گفتهام، توی دهانم فلفل میریخت، ختی با اینکه میدانست مامان سوسن دارد برایم کیف میدوزد.
سوسن گفته بود: «پارچه بیاور. مامانم برایت کیف درست کند.» به مامان که گفتم رفت سر کمد رختهایش، دامن صورتیاش را که یک بوی خیلی خوب هم میداد، داد به من. همان که اندازهی من بود و قبلاً هر چه بهش میگفتم بده من، میگفت: «یادگاری است.»
وقتی دامن را بهم داد گریه هم کرد. همیشه میگفت: «بچه که بودم وقتی میرفتیم باغ عمویم، این دامن را میپوشیدم که لبهاش را بگیرم بالا و تویش سیب و گلابی بریزم. همان جا بود که برای اولین بار بابایت را دیدم. آمده بود از عمویم چوب بخرد»
وقتی کیف دوخته شد، سوسن آوردش مدرسه. مثل کیف خودش بود. فقط مال من صورتی بود و مال او قهوهای. تند و تند کتابهایم را گذاشتم توی کیف و پلاستیک را مچاله کردم و گذاشتم توی جا میز. دلم میخواست حشمتی هر چه زودتر کیفم را ببیند؛ ولی او سرش توی کتاب بود و درس تشدید را میخواند؛ بلند بلند. خم شدم و کیفم را بو کردم. هنوز هم همان بو را میداد. سوسن خندید و گفت: «چرا داری کیفت را بو میکنی؟»
گفتم: «مگر بو نکردی؟ بو کن ببین چه بوی خوبی میدهد!»
سوسن بو کرد: «آره، چقدر بویش خوب است. بوی چه میدهد؟»
دوباره بو کردم و گفتم: «نمیدانم شاید بوی سیب و گلابی میدهد.
محدثه رضایی – رتبه اول دومین جشنواره مهرباران بخش داستان