عضویت در خبرنامه

پیوندهای سازمان

تا آسمان +داستان

 صدای سرفه های کوتاه و مداومش را، شب های سرد و سیاه زمستانی از طبقه بالا می شنیدم که هر از چند گاهی، سکوت زمستانی شب را می شکافت. من و صادق مدت ها بود که با این صدا خو گرفته بودیم. صبحها که برای رفتن به دانشگاه از پله ها پایین می آمد، سرفه هایش در صدای سنگین قدم هایش می پیچید. از پنجره که به بیرون نگاه می کردم، پیچ و تاب حلقه های بخار را که همراه سرفه ها از دهانش بیرون می آمد، به آسانی می دیدم. یک پالتوی رنگ و رو رفته می پوشید و طبق عادت همیشه سرش را توی یقه ی آن فرو می کرد. بلند قد بود. با شانه های پهن و افتاده. روی پوست نیمی از صورتش جای پای یک سوختگی عمیق و قدیمی پیدا بود. چیز زیادی در موردش نمی دانستم، جز همین قدر که اسمش منصور برزگر است و اهل آبادان. مهندسی صنایع می خواند و ظاهرا سال آخرش است. من و صادق طبقه پایین مستاجر بودیم و او طبقه بالا. طبقه بالا شامل دو اتاق محقر بود با دیوارهای شکاف برداشته و در و پنجره فرسوده. در این مدتی که همسایه طبقه بالایی ما شده بود، تنها دوبار توانستیم به خانه اش برویم. کم حرف بود و از رفت و آمد چندان خوشش نمی آمد. در میان اسباب و اثاثیه خانه اش تنها چیزی که به چشم می آمد یک دستگاه کامپیوتر بود و یک قفسه پر از کتاب. یک بار که به خانه اش رفته بودم، وقتی به اتاق پهلویی رفت تا چای بیاورد، در این فرصت توانستم یکی از کتابهایش را از قفسه بیرون بکشم.«گزیده اشعار فریدون مشیری»؛ صفحه اول را که باز کردم، گوشه سمت چپ آن با خودکار این بیت شعر نوشته بود: خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر آن روز سعی کردم به هر بهانه ای که شده با او آشنا شوم و حتی پایش را به جلسات دانشجویی مان باز کنم. اما خیلی مودب و رسمی گفت که فرصت ندارد. جلسات ما هر دو هفته یک بار برگزار می شد و هدف ما هم جمع کمک های مردمی برای خانواده های نیازمند بود. در واقع کار ما این بود که با جمع این کمک ها برای خانواده هایی که با مشکل مالی روبرو بودند، شرایط شغلی فراهم می کردیم. برای مثال خرید چرخ خیاطی برای زنان سرپرست خانواده و یا پرداخت بدهی های افرادی که به دلایلی غیر از جرم و جنایت در زندان بودند. اسفند ماه آن سال برای اجرای برنامه هایی که از پیش طرح ریزی کرده بودیم، با مشکل مالی روبرو شدیم. کمک های مردمی تنها نیمی از هزینه مورد نیاز ما را تامین کرده بود. البته آن سال آقای شکوری هم به گروه پیوسته بود و اندکی از هزینه ها را هم قبول کرد. اما باز هم کمبود داشتیم. آقای شکوری، صاحبخانه ما، مرد خوش مشرب و دل زنده ای بود. اما پای حساب و کتاب که به میان می آمد، کاکا و برادر نمی شناخت. حساب من و صادق که معمولا پاک بود، اما چند بار دیده بودم که بابت کرایه خانه با منصور برزگر، در می افتاد و تهدید می کرد که اسباب و اثاثیه اش را می ریزد توی خیابان. وقتی توی حیاط با هم بحث می کردند، از پشت پنجره منصور را می دیدم که از لا به لای سرفه های خشک و بی امانش چیزی به آقای شکوری می گفت.لابد چند روزی مهلت می خواست. آقای شکوری هم مثل معلمی که بخواهد برای آخرین بار به شاگرد تنبلش تذکر دهد، می گفت: «فقط دو روز دیگر فهمیدی؟! فقط دو روز» پیش از این من و صادق تصمیم داشتیم اگر از کمک های مردمی مبالغی اضافه داشتیم، کرایه خانه منصور را پرداخت کنیم. اما با وضعیت دشواری که آن سال صندوق گروه داشت، مجبور شدیم از خیر این کار بگذریم. اواخر اسفند بود که یک روز صادق آمد و گفت: مژده بده. مقدار پولی که کم داشتیم جور شد.پرسیدم از کجا؟! طفره رفت. این که آن پول از کجا آمده بود، چندان فکر مرا به خود مشغول نکرد. در این مدت که با هم کار می کردیم، کم از این موارد ندیده بودیم. فکر می کردم شاید یکی از همین هایی که پولشان از پارو بالا می رود، دلش به رحم آمده و کمکی کرده است. اما یک شب که دیروقت به خانه آمدم، دیدم چند جلد کتاب روی میز صادق است. پرسیدم: کتابها مال توست؟ صادق متاثر و گرفته بود. سر تکان داد و گفت : گفته بودم مشکل صندوق حل شد؟… خوب … یک آقایی دو کارتن کتاب و یک کامپیوتر داده بود که بفروشیم و مشکل گروه را حل کنیم. این چند جلد کتاب هم چون خیلی کهنه بود، نخریدند؛ آوردم که اگر دیدمش بهش پس بدم. اما… رفتم سراغ کتابها و با کمال تعجب کتاب «گزیده اشعار فریدون مشیری» را بین آنها دیدم. صفحه اول را که باز کردم، همان شعر را با همان خط دیدم. خشکم زد. صادق پرسید:«چی شده»؟ بی اختیار دویدم وسط حیاط. آقای شکوری از پله های طبقه بالا، پایین می آمد. گفت: «رفیقتان تسویه حساب کرد و رفت. از شما خداحافظی نکرد؟!»

محبوبه حاجیان نژاد
برگزیده ی نخستین جشنواره مهرباران

نوشتن دیدگاه


پنج + شش =

  • v3 وارثین ۳

    سومین شماره نشریه ی وارثین در زمستان سال ۱۳۸۷ انتشار […]

حامیان مهرباران