داستان
این مرد نجار است
سوسن گفت: «چرا این را نمیشماری؟»
حشتمی بدون اینکه نگاهمان کند گفت: «این که کیف ندارد.» و من نگاه کردم به ساعت پشت کیفش و توی دلم گفتم: «اگر بزرگ شدم، برای بچهام از این کیفها میخرم».
سوسن گفت: «چرا به مامانت نمیگویی برایت یه کیف بدوزد؟»
به کیف پارچهایاش که خیل شل و ول بود نگاه کردم و گفتم: «مامانم که خیاط نیست!»
- خُب مامان منم خیاط نیس؛ ولی کیف دوختن که کاری نداره.
حشتمی همانطور جلو میرفت و میشمرد و صدایش میآمد: «بیستویک، بیستودو، بیستوسه…»
و وقتی خانم ناظم آمد پشت بلندگو، تندی توی صف ایستاد. همسایه سوسن اینها بود، سوسن میگفت مامانش یک کارگاه بزرگ خیاطی داره.
گفتم: «بس چرا برایش کیف خریده؟ باید برایش کیف میدوخت.»
گفت: «خیلی پولدارند» بابایش ماشین دارد!»
توی کلاس پشت سرما مینشست و هی از چیزهایی که داشت برای دوستش حرف میزد و هی تند و تند میگفت: «اینقدر قشنگ است، اینقدر قشنگ است!»
وقتی سوسن برمیگشت تا به حرفهای او و دوستش گوش بدهد چیزی نمیگفت؛ اما وقتی من برمیگشتم میگفت: «نگاه دارد؟ قورباغه چند تا پا دارد؟»
وقتی به محمدمان میگفتم: «نگاه داره قورباغه چند تا پا دارد؟»
میگفت: «برو جلوی آینه میبینی چند تا پا دارد.»
دلم میخواست به حشتمی هم همین را بگویم؛ ولی نگفتم. دلم میخواست لپهای گندهاش را بگیرم و تا میتوانم بکشم! توی خانه به مامان گفتم: «یک دختر چاق هست اسمش حشمتی است. اسم توی خانهاش خیلی سخت است. یک عالمه سین دارد. هی من را مسخره میکنه.» گفتم تا بیاید مدرسه چقولیاش را به خانم معلم بکند؛ اما مامان گفت: «شماها تنتان با هیچکس سازگار نیست. محمد توی مدرسه با یکی دعوایش شده. گفتهاند بابایت را بیاور.»
گفتم: «تقصیر من چه است کیف ندارم؟ پلاستیکم را مسخره میکند. من را توی صف نمیشمرد.»
- مگر گوسفندید که بشماردتان! یک ذره دندان روی جگر بگذار برایت میخرم. میخواهی کلاسور محمد را ببری؟ آره؟ صبح تو ببر، ظهر او ببرد.»
- کلاسور برای پسرهاست.
- نخیر پسر و دختر ندارد. که گفته برای پسرها است؟ هر که گفته بیخود کرده است.
- هیچ کس تو کلاسمون کلاسور ندارد. تازه اگر هم کلاسور ببرم، باز هم دختر چاقه من را نمیشمارد.
- میزنم توی دهنت. خوب است یک نفر به تو بگوید دختر لاغره؟
و یک دستش را به طرفم تکان داد و من رفتم عقب.
سوسن میگفت: «تا حالا خیلی رفته است خانهی حشتمی»
میگفت: «یک عالم عروسک دارد؛ یکیشان فنداقی است، گریه میکند، یکیشان آواز خارجی میخواند، یکیشان سلام و خداحافظی میکند، یکیشان ببعی ببعی راه میرود، یکیشان زبان درمیآورد»
دلم میخواست آن را که زبان درمیآورد میدیدم. اگر به مامان میگفتم، عصبانی میشد و میگفت: «چرا مثل مگس مینشینی روی آشغالها؟ مثل زنبور عسل باش که روی چیزهای خوب مینشیند!» یعنی اینکه مثلاً از آن که سلام و خداحافظی میکند باید خوشت بیاید نه از آنکه زبان درمیآورد؛ ولی من زبان درآوردن را دوست داشتم. وقتی اتوبوس سوار میشدم دوست داشتم کنار پنجره بنشینم، ماشینها و مغازههای اسباببازی را ببینم و برای بچههایی که توی تاکسی نشستهاند و خیلی پایین هستند زبان در بیاورم. اگر آنها هم زبان درمیآوردند یا به بینیشان چین میانداختند، آنقدر زبانم را بیرون نگه میداشتم تا خشک و خنک شود و مواظب بودم مامان نبیند؛ وگرنه میگفت: «طاهره! به خدا زبانت را از حلقت میکشم بیرون ها!»
سوسن هم زبان درمیآورد، برای کسی که نه، فقط وقتی خجالت میکشید زبان درمیآورد.
حشتمی هم زبان درمیآورد؛ اما وقتی زبان درمیآورد لپهایش را هم با دست از دو طرف میکشید و من آنقدر از قیافهاش لجم میگرفت که دلم میخواست با یک سنگ بکوبم توی صورتش. آن وقت اگر میمرد، سوسن هم با من بد میشد، با اینکه زیاد از حشمتی خوشش نمیآمد.
خانم معلم، حشمتی را خیلی دوست داشت. شاید برای اینکه بچهها را خوب میشمرد! شاید هم برای اینکه زنگ تفریح از آن شکلات خارجیها که صد تومان است به خانم معلم میداد! خانم معلم شکلات خارجی خیلی دوست داشت. من و سوسن زنگهای تفریح نان و پنیر میخوردیم. من خجالت میکشیدم تنهایی نان و پنیر بخورم؛ اما وقتی سوسن میخورد دیگر خجالت نمیکشیدم. یک روز هم که حشمتی گرسنهاش بود آمد از سوسن یک لقمهی بزرگ نان و پنیر گرفت. دو تکه کرد. یکه تکهاش را انداخت این ور لپش یک تکهاش را انداخت آن ور لپش. بعد نصف شکلات صد تومانیاش را داد به سوسن و سوسن هم صبرد کرد تا او از پیشمان برود. آن وقت نصفش کرد و با هم خوردیم. مزهی نوشابه میداد.
به مامان که میگفتم: «با حشمتی چیکار کنم؟»
میگفت: «همانطوری که با سوسن دوستی با او دوست باش»
میگفتم: «آخر سوسن خیلی خوب است؛ اما حشمتی خیلی بد است»
سوسن روز اول مدرسه آمد پیشم نشست. حشمتی را ول کرد آمد پیش من، اسمم را پرسید؛ اما حشمتی وقتی مرا دید در گوش دوستش پچپچ کرد و خندید.
- مامان! شاید اگر کیف مدرسه داشتم باشم، دیگر بهم نخندد.
- صبر کن پول بیاید توی دست و بالمان، برایت میخریم.
- آن وقتها که بابا بود پول توی دست و بالمان بود؟
- آره که پول تو دست و بالمان بود. بابایت که بود اینقدر عذاب نمیکشیدیم.
نجار توی کتابمان را که میدیدم یاد بابا میافتادم، با این که اصلاً شکل بابا نبود. خوشحال بودم که بابا تشدید دارد.
این مرد نجار است، درسمان «تشدید» بود. خانم معلم میگفت و همه بچهها داد میزدند و تکرار میکردند. حشمتی هم داد میزد و من کیف میکردم. بابای خودش دکتر بود و من خیلی خوشحال بودم که دکترها تشدید ندارند تا ما داد بزنیم: «این مرد دکتر است.»
سوسن میگفت: «حشمتی به خاطر این درسش خوب است که بابایش دکتر است.» شاید راست میگفت! آخر محمد هم که میخواست دکتر بشود میگفت: «دکترها باید همهی نمرههایشان بیست باشد.» وقتی میگفتم چرا تو چهارده میشوی مشت میزد روی شانهام و من با این که زیاد گریهام نمیگرفت گریه میکردم که مامان سر محمد داد بزند و بگوید: «تو مرد خانهای! عوض اینکه برای خواهرت مثل بابا باشی عینهو…» و دیگر چیزی نمیگفت. میدانستم میخواست یک فحش بدهد؛ ولی نمیداد.
فقط آن وقتهایی فحشش را میداد که خیلی عصبانی میشد. فحش میداد و موهایش را میکند. محمد هم کلاسورش را برمیداشت و از خانه بیرون میرفت. میرفت پارک درس بخواند. پارک را خیلی دوست داشتم. بعضی وقتها که با محمد میرفتیم پارک، محمد روی یک نیمکت مینشست و درس میخواند. من هم مینشستم روی یک میز تنیس و مشقهایم را مینوشتم. هی برگ درختها میریخت روی دفترم. حالا برگ که خوب بود، خیلی وقتها گنجشکها…
به مامان اگر میگفتم چکار میکردند، فلفل توی دهانم میریخت. باید میگفتم:«دستشویی میکنند» توی مدرسه هم وقتی میخواستی بروی مستراح باید میگفتی: «میخواهم بروم دستشویی» مستراح معلمها خیلی قشنگ بود. دیوارهایش سفید بود و آینه داشت. معلمها بعد از اینکه از مستراح بیرون میآمدند، دستهایشان را با شامپو میشستند. شامپویش بوی موز میداد. من خیلی وقتها که حوصله نداشتم بروم توی مستراحهای بو گندوی ته حیاط یواشکی میرفتم مستراح معلمها. بعد هم دستهایم را با شامپو موز میشستم و به صورت خشکی زدهام توی آینه نگاه میکردم. حشمتی میگفت: «باید کرم بزنی.» اسم کرم مثل اسم خودش سخت بود.
کیفش را هم بابایش از یک کشور خارجی آورده بود. اسم کشوره هم سخت بود؛ ولی خب، چون بابایش دکتر بود همه چیزهای سخت را بلد بود. ساعت هم بلد بود. وقتی خانم معلم ساعتش را در دفتر جا میگذاشت، ساعت را از او میپرسید و او در ساعتش را باز میکرد. وقتی در ساعتش را باز میکرد، ساعتش یک آهنگ خیلی قشنگ میزد. من دوست داشتم آهنگش تمام نشود؛ ولی او زود در ساعتش را میبست و به خانم معلم میگفت: «ساعت چند است.» یک بار هم ساعت خانم معلم را بغل آینهی مستراح دیدم؛ ولی ترسیدم اگر بردارم و بهش بدهم بگوید «با اجازهی که رفتی دستشویی معلمها؟»
نمیدانم اگر حشمتی هم میرفت مستراح معلمها چیزی بهش میگفت یا نه. حشمتی زنگهای تفریح توی دفتر هم میرفت. حتماً چایی و شیرینی هم میخورد و پروندههای ما را نگاه میکرد. مامان میگفت: «اگه با بچهها نسازی، پروندهات را میگذارند زیر بغلت و ردت میکنند بیایی تنگ دل من.» منظورش از بچهها، حشمتی بود. ولی من تا به حال کاری نکرده بودم که حشمتی برود دفتر بگوید. یک روز یکی از بچههای کلاس لیوانش را پر از آب کرد و آورد توی کلاس پاشید به دوستش. حشمتی هم تندی رفت و به دفتر گفت. خانم ناظم آمد دعوایش کرد و گفت: «از انضباطت یک نمره کم میکنم». حشمتی میگفت: «تو هم بیانضباطی که کیف نداری». میگفت: «باید هر روز که کیف نمیآوری یک نمره از انضباطت کم کنند.»
میگفتم: «بابایم برایم میخرد.»
و او میگفت: «پس چرا تا حالا برایت نخریده است؟»
من هم چیزی نمیگفتم و به سوسن نگاه میکردم. بهش گفته بودم بابایم یک روز رفته و دیگر برنگشته است. گفته بودم تا بابایم بیاید، من دیگر گنده شدهام. شدهام کلاس پنجمی و هنوز کیف ندارم. میگفتم: «بابایم وقتی من و محمد خیلی کوچولو بودیم رفته و پیدایش نشده. حواسش پرت بوده. مامانم عکسش را داده همهی روزنامهها چاپ کردهاند. بابایم کلی مشهور شده است. میدانی بابایم وقتی بچه بوده شکل که بوده؟ شکل محمد. محمد هم وقتی بزرگ شد شکل خود بابایم میشود. من باید کلی صبر کنم تا محمد بزرگ شود تا بیشتر بفهمم بابایم چه شکلی است.»
مامان اگر میفهمید اینها را به سوسن گفتهام، توی دهانم فلفل میریخت، ختی با اینکه میدانست مامان سوسن دارد برایم کیف میدوزد.
سوسن گفته بود: «پارچه بیاور. مامانم برایت کیف درست کند.» به مامان که گفتم رفت سر کمد رختهایش، دامن صورتیاش را که یک بوی خیلی خوب هم میداد، داد به من. همان که اندازهی من بود و قبلاً هر چه بهش میگفتم بده من، میگفت: «یادگاری است.»
وقتی دامن را بهم داد گریه هم کرد. همیشه میگفت: «بچه که بودم وقتی میرفتیم باغ عمویم، این دامن را میپوشیدم که لبهاش را بگیرم بالا و تویش سیب و گلابی بریزم. همان جا بود که برای اولین بار بابایت را دیدم. آمده بود از عمویم چوب بخرد»
وقتی کیف دوخته شد، سوسن آوردش مدرسه. مثل کیف خودش بود. فقط مال من صورتی بود و مال او قهوهای. تند و تند کتابهایم را گذاشتم توی کیف و پلاستیک را مچاله کردم و گذاشتم توی جا میز. دلم میخواست حشمتی هر چه زودتر کیفم را ببیند؛ ولی او سرش توی کتاب بود و درس تشدید را میخواند؛ بلند بلند. خم شدم و کیفم را بو کردم. هنوز هم همان بو را میداد. سوسن خندید و گفت: «چرا داری کیفت را بو میکنی؟»
گفتم: «مگر بو نکردی؟ بو کن ببین چه بوی خوبی میدهد!»
سوسن بو کرد: «آره، چقدر بویش خوب است. بوی چه میدهد؟»
دوباره بو کردم و گفتم: «نمیدانم شاید بوی سیب و گلابی میدهد.
محدثه رضایی – رتبه اول دومین جشنواره مهرباران بخش داستان
تا آسمان +داستان
صدای سرفه های کوتاه و مداومش را، شب های سرد و سیاه زمستانی از طبقه بالا می شنیدم که هر از چند گاهی، سکوت زمستانی شب را می شکافت. من و صادق مدت ها بود که با این صدا خو گرفته بودیم. صبحها که برای رفتن به دانشگاه از پله ها پایین می آمد، سرفه هایش در صدای سنگین قدم هایش می پیچید. از پنجره که به بیرون نگاه می کردم، پیچ و تاب حلقه های بخار را که همراه سرفه ها از دهانش بیرون می آمد، به آسانی می دیدم. یک پالتوی رنگ و رو رفته می پوشید و طبق عادت همیشه سرش را توی یقه ی آن فرو می کرد. بلند قد بود. با شانه های پهن و افتاده. روی پوست نیمی از صورتش جای پای یک سوختگی عمیق و قدیمی پیدا بود. چیز زیادی در موردش نمی دانستم، جز همین قدر که اسمش منصور برزگر است و اهل آبادان. مهندسی صنایع می خواند و ظاهرا سال آخرش است. من و صادق طبقه پایین مستاجر بودیم و او طبقه بالا. طبقه بالا شامل دو اتاق محقر بود با دیوارهای شکاف برداشته و در و پنجره فرسوده. در این مدتی که همسایه طبقه بالایی ما شده بود، تنها دوبار توانستیم به خانه اش برویم. کم حرف بود و از رفت و آمد چندان خوشش نمی آمد. در میان اسباب و اثاثیه خانه اش تنها چیزی که به چشم می آمد یک دستگاه کامپیوتر بود و یک قفسه پر از کتاب. یک بار که به خانه اش رفته بودم، وقتی به اتاق پهلویی رفت تا چای بیاورد، در این فرصت توانستم یکی از کتابهایش را از قفسه بیرون بکشم.«گزیده اشعار فریدون مشیری»؛ صفحه اول را که باز کردم، گوشه سمت چپ آن با خودکار این بیت شعر نوشته بود: خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر آن روز سعی کردم به هر بهانه ای که شده با او آشنا شوم و حتی پایش را به جلسات دانشجویی مان باز کنم. اما خیلی مودب و رسمی گفت که فرصت ندارد. جلسات ما هر دو هفته یک بار برگزار می شد و هدف ما هم جمع کمک های مردمی برای خانواده های نیازمند بود. در واقع کار ما این بود که با جمع این کمک ها برای خانواده هایی که با مشکل مالی روبرو بودند، شرایط شغلی فراهم می کردیم. برای مثال خرید چرخ خیاطی برای زنان سرپرست خانواده و یا پرداخت بدهی های افرادی که به دلایلی غیر از جرم و جنایت در زندان بودند. اسفند ماه آن سال برای اجرای برنامه هایی که از پیش طرح ریزی کرده بودیم، با مشکل مالی روبرو شدیم. کمک های مردمی تنها نیمی از هزینه مورد نیاز ما را تامین کرده بود. البته آن سال آقای شکوری هم به گروه پیوسته بود و اندکی از هزینه ها را هم قبول کرد. اما باز هم کمبود داشتیم. آقای شکوری، صاحبخانه ما، مرد خوش مشرب و دل زنده ای بود. اما پای حساب و کتاب که به میان می آمد، کاکا و برادر نمی شناخت. حساب من و صادق که معمولا پاک بود، اما چند بار دیده بودم که بابت کرایه خانه با منصور برزگر، در می افتاد و تهدید می کرد که اسباب و اثاثیه اش را می ریزد توی خیابان. وقتی توی حیاط با هم بحث می کردند، از پشت پنجره منصور را می دیدم که از لا به لای سرفه های خشک و بی امانش چیزی به آقای شکوری می گفت.لابد چند روزی مهلت می خواست. آقای شکوری هم مثل معلمی که بخواهد برای آخرین بار به شاگرد تنبلش تذکر دهد، می گفت: «فقط دو روز دیگر فهمیدی؟! فقط دو روز» پیش از این من و صادق تصمیم داشتیم اگر از کمک های مردمی مبالغی اضافه داشتیم، کرایه خانه منصور را پرداخت کنیم. اما با وضعیت دشواری که آن سال صندوق گروه داشت، مجبور شدیم از خیر این کار بگذریم. اواخر اسفند بود که یک روز صادق آمد و گفت: مژده بده. مقدار پولی که کم داشتیم جور شد.پرسیدم از کجا؟! طفره رفت. این که آن پول از کجا آمده بود، چندان فکر مرا به خود مشغول نکرد. در این مدت که با هم کار می کردیم، کم از این موارد ندیده بودیم. فکر می کردم شاید یکی از همین هایی که پولشان از پارو بالا می رود، دلش به رحم آمده و کمکی کرده است. اما یک شب که دیروقت به خانه آمدم، دیدم چند جلد کتاب روی میز صادق است. پرسیدم: کتابها مال توست؟ صادق متاثر و گرفته بود. سر تکان داد و گفت : گفته بودم مشکل صندوق حل شد؟… خوب … یک آقایی دو کارتن کتاب و یک کامپیوتر داده بود که بفروشیم و مشکل گروه را حل کنیم. این چند جلد کتاب هم چون خیلی کهنه بود، نخریدند؛ آوردم که اگر دیدمش بهش پس بدم. اما… رفتم سراغ کتابها و با کمال تعجب کتاب «گزیده اشعار فریدون مشیری» را بین آنها دیدم. صفحه اول را که باز کردم، همان شعر را با همان خط دیدم. خشکم زد. صادق پرسید:«چی شده»؟ بی اختیار دویدم وسط حیاط. آقای شکوری از پله های طبقه بالا، پایین می آمد. گفت: «رفیقتان تسویه حساب کرد و رفت. از شما خداحافظی نکرد؟!»
محبوبه حاجیان نژاد
برگزیده ی نخستین جشنواره مهرباران
بارون می زد…
فاطمه(مانا) یاوری
دانشجوی پزشکی – دانشگاه علوم پزشکی مشهد
داشت آروم بارون میزد و من هیچ اصراری برای خیس نشدن، نداشتم!
تمام فضای ذهنم رو باز همون سوال همیشگی پر کرده بود:
- مانا… کار درستی کردی که اومدی پزشکی؟! داری تحمل، واسه این همه درد؟! درد… درد… درد… جالبه که من تا حالا، تو این واژه، خیلی بیشتر از عمق سال های کوتاه زندگیم، غرق بودم… اما انگار هنوزم برام یه مفهوم غریب و جدیده …. یه حس تاریک و گنگ که دوست دارم در تمام لحظهها، تا میتونم ازش فرار کنم… اصلاً انکارش کنم… اما… انگار اون، درست با همون حس و اشتیاق، همه جا دنبالمه!… ظاهراً که باید ساخت…! اون روز هم جزء روزهای بهمن ماه بود. همین چند روز پیش، وسط فصل داغ امتحان ها!… روزهایی که عطر سرخ محرم و گرمای سبز انقلاب و غروب های نارنجی پاییز، همه چیز رو یه جور خاصی به هم پیوند داده بود…
داشتم با خودم فکر میکردم که این «انقلاب» هم پدیدهی جالبی بود… یه تودهی متحرک از خشمی اشک آلود و پر از بغضهای به زنجیر کشیده شده… و آههای محبوس در سینههای تنگ از «ظلم» … که سرانجام جوشید و خروشید و تاریخ عوض کرد… و بعد تبدیل شد به حجمی مقدس از نور که مراد تک تک پرتوهای درخشانش، عدالت بود و عشق و آزادگی و… خدا… داشتم فکر میکردم که ما ها، همین جوری مفتکی و الکی، چه میراث عظیم و معصومی رو به ارث بردیم و … و … حالا باید… عدالت…
- مانا! مانا! مااااااااااااانااااااااااا! نمیشنوی؟!… خواهری، اونجارو ببین! یالا… یالاااااااااا…
اصلا حواسم نبود که مدتهاست، دست های کوچیک آبجی کوچولوی نازم، زری، تو دستای منه. معلوم بود هراسونه. از چشماش ترس و وحشت میبارید و داشت با انگشتش به حاشیهی فضای سبز اشاره میکرد…
فقط چند لحظه طول کشید… یه مرد قوی هیکل گنده با سیبیلهایی تاب داده و شلوار جینی که با وجود اضافه وزنش بازم براش گشاد بود، مثل یه خرس پشمالوی خشمگین خودش رو رسوند به یک کودک!
از اونجایی که من و زری واستاده بودیم، واسه اون موجود کوچولویی که تو دست و پای مرد گنده افتاده بود، نمیشد به جز کودک، توصیف دیگهای آورد… آخه از اون قالب محدود، چیزی دیده نمیشد!
قلبم، باز هم شروع کرد به ناشیانه تپیدن. مثل همون وقتایی که بوی درد مییاد…
- زری! از جات جم نخور! الان اومدم…
دیگه هیچی نمیدیدم… فقط یه پرندهی خیلی نحیف و معصوم که داشت تو چنگال یه کرکس زشت قوی هیکل، به معنای واقعی کلمه، تیکه پاره میشد… پرنده ناله میکرد… من جیغ زدم… هنوزم داشتم میدویدم… جیغ … ناله…
- نزنش آقا! نزنش! …هیییی… مگه چیکار کرده؟!… نزنش مرتیککککککه! … نزنش… نزنش…
واسه گفتن جملههای آخر دیگه نایی نداشتم… چیزی رو که میدیدم، نمیتونستم باور کنم… کودک، یه پسر بچه بود… کوچیکتر از اونی که فکرش رو میکردم… یه بدن ضعیف سفید با چشایی سبز و خیس و مات… و صورتی، سرخ… نه به رنگ سلامتی و نشاط… بلکه به رنگ خون…
کودک، روی سنگفرش خیابون افتاده بود. هیچ کدوم از اجزای بدنش تکون نمیخورد… فقط چشاش…. آسمون… بارون میزد… بارون، خونابهی روی گونهی کودک رو رقیقتر میکرد…
کودک، با دهانی باز، اون جا خوابیده بود… و می شد از لابلای لبهای کوچیک و پاره شدش ردیف دندونای سفیدش رو دید که زیر ضربات وحشیانهی اون خرس بیرحم، درهم کوبیده شده بودو در لثههاش فرو رفته بود…
بارون میزد و من … من که یک پزشک بودم… حتی شهامت دیدن این صحنه رو نداشتم… کودک… خون… سنگفرش…
- پسرهی بیهمه چیز! پسرهی دزد! حالا دیگه از مغازهی من ماهی بر میداری؟! گوشت تنت رو ماهی میکنم!… صدای نعرههای خرس، مثل پتک روی سرم فرود میومد… فکر میکنم اگه یه روزی میتونستم صدای شیطان رو بشنوم، حتما آهنگی شبیه نعرههای اون داشت…
- اوه!… خدای من… خالق بال پروانهها… یه ماهی… یه ماهی برای این بدن ضعیف و چشمهای سبز خیس… کم کم فضا پر شد از انبوه زمزمهها… زمزمههای آدم…
آدمها که خیلی زود به طرف حوادث جالب و جذاب، هجوم میارن…!!!
«ماهی دزدیده…. تواین سن، دزدی؟!… ولی بیچاره رو بدجوری زدهها… نای بلند شدن نداره… تخم مرغ دزده که در نهایت شتر میدزده… پدر و مادرت کو بچه؟!… خوب چرا پول ندادی بچه؟!!!… خونت کجاست؟…
…من توصیه میکنم امثال این تفالههای اضافی رو بایداز جامعه حذف کرد…»
وای… این جملهی آخری، خیلی برام سنگین به نظر اومد… دیگه هیچی نفهمیدم… فقط به سمت صدا چرخیدم… با چشای بسته فریاد میزدم… نه تنها صدام… که تمام وجودم میلرزید. اما… تصمیم گرفتم که حرف بزنم… به خاطر کودک…
- خفه شو! خفه شو احمق! اون فقط یه بچهست! یه کودک! یه گرسنه! یه دردمند! خیال کردی این رو جزء بازی های کودکانش حساب کرده که رفته ماهی برداشته؟! فکر می کنی بچهی تو، حاضر بشه به خاطر شیطنت، خودش رو زیر دستای این گندهی بیاحساس، له کنه؟! گناه این بچه چیه اگه امثال من و تو، حقش رو خوردیم؟!… گناه این طفل معصوم چیه که به جای سپیدی لبخند پاک کودکی… باید یک عمر صورتی رو که از فقر زخم خورده، تحمل کنه؟!… چرا؟!… چرا باید دنیای ما آدمها تا این حد تیره و زشت و تاریک باشه؟!…. چرا؟… چرا باید کودک…
- بسه دیگه! ساکت باش دختر بیادب! دانشجو هم، دانشجوهای قدیم! حداقل یک جو، ادب و احترام حالی شون بود. … آه! خدای من… باز هم باور نمیکردم… استاد… پزشک نمونهی بیمارستان… امین جان و ناموس مردم… کسی که بارها و بارها در کلاسهای درسیش به ما سفارش می کرد که «انسان» باشیم! من تمام این نطق انسان دوستانه رو برای استاد، بازگو کرده بودم!…
… آه… استاد!… یعنی کودک… کودک این حق واجازه رو نداره که حتی… حتی به«بودن» فکر کنه؟! به آینده؟!… به زندگی؟!… چرا؟!… استاد! خوشبختی هم وراثتی شده؟
بارون میزد… من کنار کودک روی زمین نشسته بودم و دستای کوچیک و سردش رو توی دستام گرفته بودم. دیگه از زمزمه و آدمها خبری نبود. زری کوچولو هم داشت با ترسی توأم با اندوه به کودک نگاه میکرد… یه لحظه نمیدونم چرا به این فکر کردم که آیا کودک… این حق رو داره که بخواد در آینده، عاشق زری کوچولو بشه؟! و خوشبختش کنه؟!…
بارون میزد… من و زری کوچولو، داشتیم با چشمای خیس و غمناک به کودک نگاه میکردیم و… کودک همچنان چشمای سبز و معصومش رو به آسمون دوخته بود… انگار براش مهم نبود که بارون میزنه… انگار داشت اون بالا… لابلای ابرا… ته ته آسمون… دنبال یه چیزی می گشت… یه چیز بزرگ… یه چیز مهربون… یه موجود عادل… یکی مثل تو… تو، قشنگ همیشه پاینده… تو آفرینندهی مهر باران… تو… خدا… خدا…