پیوندهای سازمان

برچسب مطالب ‘شیرخوارگاه آمنه’

اینجا شیرخوارگاه آمنه است…

اینجا شیرخوارگاه آمنه است. مأمنی با حدود ۶۰ سال قدمت برای نوزادان و کودکان بی سرپرستی که دست تلخ روزگار آنها را در گوشه ای از پارک، کنار مسجد، بیمارستان در سرمای جان سوز زمستان و گرمای تن سوز تابستان تنها رها کرده تا از این پس مسیر زندگی خود را تنهای تنها و بدون حمایت و راهنمایی پدر و مادر بپیمایند.
اینجا شیرخوارگاه آمنه است. مرکزی که در سال ۱۳۳۳ با مساحتی حدود هشت هزار و ۲۵۰ متر وقف فرزندان بی سرپرست و بدسرپرست صفر تا شش سال شد.
از پشت نرده های شیرخوارگاه کودکان حدود ۴-۵ ساله ای را می بینم که در فضای مناسب سازی شده و ایمن مخصوص بازی کودکان که خودشان به آن شهربازی می گویند،با شور و شوقی وصف ناپذیر مشغول بازی هستند. نمی دانید چه شوقی دارد شنیدن آوای این فرشتگان.
خود را به چارچوب در ورودی مرکز می رسانم و پس از برانداز کردن فضای شیرخوارگاه از دور و هماهنگی های لازم جهت بازدید وارد می شوم.
انبوه درختهای سربه فلک کشیده با وزش نسیم  به لرزش می افتند و تلؤلو نور خورشید از لابه لای برگهای سرو و صنوبر درخشش خاصی را به چمنزار پهن شده در سنگ فرش این مکان بخشیده و یک فضای روح نوازی را بوجود آورده است. نورافشانی خورشید، نسیم باد و حضور این فرشتگان در این فضا اینجا را به بهشتی کوچک تبدیل کرده است که مرا مشتاقانه به سمت آنها سوق داد.

 

نگاهم به این منظره گره خورده است. با گام های استوار و مشتاق به سمت بهشت کودکان پیش می روم. استقبال کودکان مرا به وجد آورد. همگی دور من حلقه زدند و مرا به بازی دعوت کردند. کودک درونم فعال شد و بدون اراده با آنها همبازی شدم. گذر زمان نامحسوس بود و شیرینی آن لحظات وصف ناپذیر.
در این حین نگاه کودک سه ساله ای از پشت شیشه یکی از سالنها توجه مرا به خود جلب کرد. به سمتش رفتم. هم سالنی هایش نیز آمدند.
کودکان صفر تا شش سال. فرقی نمی کند چند سال دارند، دختر هستند یا پسر. مهم این است که وجه تشابه آنها درد مشترکشان است. بی سرپرستی و یا بدسرپرستی.
مینا دختر ۵ ساله ای که وقتی از او می پرسم اینجا کجاست؟
می گوید: خانه ما ” آمنه” ( خانه من آمنه شعر معروف کودکان این شیرخوارگاه است)
می پرسم: از خدا چه می خواهی؟
می گوید: برم خانه ای که در آن هم پدر باشد و هم مادر. وقتی زنگ خانه به صدا در می آید مادرم در را باز کند، پدرم وارد شود و من بپرم بغلش.
از مددکار مینا درباره او می پرسم:
می گوید: پدر و مادر مینا معتاد هستند و مینا جزء فرزندان بدسرپرستیه که مدت ۲ سال است در اینجا نگهداری می شود.
مددکار می گوید: آثار کبودی و سوختگی در بدن مینا به وضوح دیده می شد.
مینا هیچ وقت به آرزویش نمی رسد. آیا کسی می داند سهم او از این زندگی که ناخواسته پا در آن نهاده است چیست؟
آرش، پسر شش ساله ای که از آرزوهایش برای ما می گوید:
دوست دارم حتی برای چند دقیقه هم که شده پدر و مادرم را ببینم و به آنهابگویم سلام بابا، سلام مامان و آنها مثل هر پدر و مادری به من بگویند سلام پسر گلم. دوست دارم آنها را ببینم و یک دل سیر آنها را نگاه کنم.
آرش یکی از کودکانی است که از یک ماهگی در این مرکز نگهداری می شود.
به راستی آیا این پدران و مادرانی که نوزادان خود را تنها به دست زمانه در گوشه خیابان رها می کنند اندکی اندیشیده اند که چه به سر آنها می آید؟ آیا حس پدرانه و مادرانه را در خود کشته اند که جگرگوشه های خود را اینگونه از خود دور کرده اند؟ آیا آنها را ناخواسته به دنیا آورده اند و یا خواسته اند و اینچنین بی رحمانه برخورد می کنند، که در هر دو حالت ظلمی است نابخشودنی. آیا اگر لحظه ای خود را جای فرزندان خود می گذاشتند باز اینگونه چشمهای خود را می بستند و چنین ظلم بزرگی در حق آنچه که خود خواسته اند می کردند.

به بخش مراقبتهای ویژه می رویم. بخشی که نوزادان در آن نگهداری می شوند. نوزادانی که نمی دانند کجا هستند و این مددکاران، مادران واقعی آنها نیستند. نمی دانند که چه سرنوشتی در انتظارشان است. نمی دانند که اینجا آنجایی نیست که باید باشند. نمی دانند از کجا به اینجا آمده اند و قرار است به کجا برسند. نوزادان را نشان می کنیم تا چند سال دیگر به گفتگو با آنها بنشینیم و آرزوهایشان را از زبان خودشان بشنویم.
شیرخوارگاه آمنه که زیر نظر سازمان بهزیستی فعالیت می کند خدماتش بی دریغ در جهت حمایت از این کودکان است. کودکانی که حق زیادی دارند. حق استفاده از طبیعت، حق داشتن پدر و مادر، حق زندگی کردن در خانواده و هزاران حق و حقوقی که پدر و مادری نامهربان آنها را از این حق و حقوق محروم کرده اند.
مددکاران این مرکز که بی وقفه و شبانه روز همانند فرشتگان الهی در خدمت این کودکان هستند می گویند: تربیت فرزند کار سخت و پرمسئولیتی است. ما نیز با خدا معامله می کنیم و انرژی و توانمان را از لطف و نظر خدا داریم.


درحین گفتگو با مددکاران این بخش، دختر شش ساله دیگری که خود را مریم معرفی کرد گوشه مانتوام را گرفت و گفت: سلام خاله، من هم دلم پدر و مادر می خواد. نمی دانم خاله کیه، دایی کیه، عمو و عمه به کی میگن. دلم می خواد وقتی سال دیگر رفتم مدرسه پدر و مادرم بیان مدرسه دنبالم. دستمو بگیرن ببرن خونه. دلم می خواد توی مدرسه برای دوستام از مهربونی های مامان و زحمات بابام بگم درست مثل توی فیلم ها.
من که دیگر طاقت کنترل و مهار حلقه های اشک را در چشم هایم نداشتم ضمن در آغوش کشیدن مریم از ته دل با خداوند راز و نیاز کردم:
خدایا! حسرت این دعا را بر دل هیچ فرزندی نگذار!
خدایا! هیچ وقت سایه مامان و بابا را از سر ما کم نکن!

منبع: شبکه ایران

  • v5 وارثین۵

    وارثین ۵ در تابستان ۱۳۸۸ انتشار یافت. * سرمقاله * […]

  • keyghobadi01 حسین کیقبادی

    سرهنگ حسین کیقبادی، در سال ۱۳۲۵ در شهرستان زابل متولد […]

حامیان مهرباران