بارون می زد…
فاطمه(مانا) یاوری
دانشجوی پزشکی – دانشگاه علوم پزشکی مشهد
داشت آروم بارون میزد و من هیچ اصراری برای خیس نشدن، نداشتم!
تمام فضای ذهنم رو باز همون سوال همیشگی پر کرده بود:
- مانا… کار درستی کردی که اومدی پزشکی؟! داری تحمل، واسه این همه درد؟! درد… درد… درد… جالبه که من تا حالا، تو این واژه، خیلی بیشتر از عمق سال های کوتاه زندگیم، غرق بودم… اما انگار هنوزم برام یه مفهوم غریب و جدیده …. یه حس تاریک و گنگ که دوست دارم در تمام لحظهها، تا میتونم ازش فرار کنم… اصلاً انکارش کنم… اما… انگار اون، درست با همون حس و اشتیاق، همه جا دنبالمه!… ظاهراً که باید ساخت…! اون روز هم جزء روزهای بهمن ماه بود. همین چند روز پیش، وسط فصل داغ امتحان ها!… روزهایی که عطر سرخ محرم و گرمای سبز انقلاب و غروب های نارنجی پاییز، همه چیز رو یه جور خاصی به هم پیوند داده بود…
داشتم با خودم فکر میکردم که این «انقلاب» هم پدیدهی جالبی بود… یه تودهی متحرک از خشمی اشک آلود و پر از بغضهای به زنجیر کشیده شده… و آههای محبوس در سینههای تنگ از «ظلم» … که سرانجام جوشید و خروشید و تاریخ عوض کرد… و بعد تبدیل شد به حجمی مقدس از نور که مراد تک تک پرتوهای درخشانش، عدالت بود و عشق و آزادگی و… خدا… داشتم فکر میکردم که ما ها، همین جوری مفتکی و الکی، چه میراث عظیم و معصومی رو به ارث بردیم و … و … حالا باید… عدالت…
- مانا! مانا! مااااااااااااانااااااااااا! نمیشنوی؟!… خواهری، اونجارو ببین! یالا… یالاااااااااا…
اصلا حواسم نبود که مدتهاست، دست های کوچیک آبجی کوچولوی نازم، زری، تو دستای منه. معلوم بود هراسونه. از چشماش ترس و وحشت میبارید و داشت با انگشتش به حاشیهی فضای سبز اشاره میکرد…
فقط چند لحظه طول کشید… یه مرد قوی هیکل گنده با سیبیلهایی تاب داده و شلوار جینی که با وجود اضافه وزنش بازم براش گشاد بود، مثل یه خرس پشمالوی خشمگین خودش رو رسوند به یک کودک!
از اونجایی که من و زری واستاده بودیم، واسه اون موجود کوچولویی که تو دست و پای مرد گنده افتاده بود، نمیشد به جز کودک، توصیف دیگهای آورد… آخه از اون قالب محدود، چیزی دیده نمیشد!
قلبم، باز هم شروع کرد به ناشیانه تپیدن. مثل همون وقتایی که بوی درد مییاد…
- زری! از جات جم نخور! الان اومدم…
دیگه هیچی نمیدیدم… فقط یه پرندهی خیلی نحیف و معصوم که داشت تو چنگال یه کرکس زشت قوی هیکل، به معنای واقعی کلمه، تیکه پاره میشد… پرنده ناله میکرد… من جیغ زدم… هنوزم داشتم میدویدم… جیغ … ناله…
- نزنش آقا! نزنش! …هیییی… مگه چیکار کرده؟!… نزنش مرتیککککککه! … نزنش… نزنش…
واسه گفتن جملههای آخر دیگه نایی نداشتم… چیزی رو که میدیدم، نمیتونستم باور کنم… کودک، یه پسر بچه بود… کوچیکتر از اونی که فکرش رو میکردم… یه بدن ضعیف سفید با چشایی سبز و خیس و مات… و صورتی، سرخ… نه به رنگ سلامتی و نشاط… بلکه به رنگ خون…
کودک، روی سنگفرش خیابون افتاده بود. هیچ کدوم از اجزای بدنش تکون نمیخورد… فقط چشاش…. آسمون… بارون میزد… بارون، خونابهی روی گونهی کودک رو رقیقتر میکرد…
کودک، با دهانی باز، اون جا خوابیده بود… و می شد از لابلای لبهای کوچیک و پاره شدش ردیف دندونای سفیدش رو دید که زیر ضربات وحشیانهی اون خرس بیرحم، درهم کوبیده شده بودو در لثههاش فرو رفته بود…
بارون میزد و من … من که یک پزشک بودم… حتی شهامت دیدن این صحنه رو نداشتم… کودک… خون… سنگفرش…
- پسرهی بیهمه چیز! پسرهی دزد! حالا دیگه از مغازهی من ماهی بر میداری؟! گوشت تنت رو ماهی میکنم!… صدای نعرههای خرس، مثل پتک روی سرم فرود میومد… فکر میکنم اگه یه روزی میتونستم صدای شیطان رو بشنوم، حتما آهنگی شبیه نعرههای اون داشت…
- اوه!… خدای من… خالق بال پروانهها… یه ماهی… یه ماهی برای این بدن ضعیف و چشمهای سبز خیس… کم کم فضا پر شد از انبوه زمزمهها… زمزمههای آدم…
آدمها که خیلی زود به طرف حوادث جالب و جذاب، هجوم میارن…!!!
«ماهی دزدیده…. تواین سن، دزدی؟!… ولی بیچاره رو بدجوری زدهها… نای بلند شدن نداره… تخم مرغ دزده که در نهایت شتر میدزده… پدر و مادرت کو بچه؟!… خوب چرا پول ندادی بچه؟!!!… خونت کجاست؟…
…من توصیه میکنم امثال این تفالههای اضافی رو بایداز جامعه حذف کرد…»
وای… این جملهی آخری، خیلی برام سنگین به نظر اومد… دیگه هیچی نفهمیدم… فقط به سمت صدا چرخیدم… با چشای بسته فریاد میزدم… نه تنها صدام… که تمام وجودم میلرزید. اما… تصمیم گرفتم که حرف بزنم… به خاطر کودک…
- خفه شو! خفه شو احمق! اون فقط یه بچهست! یه کودک! یه گرسنه! یه دردمند! خیال کردی این رو جزء بازی های کودکانش حساب کرده که رفته ماهی برداشته؟! فکر می کنی بچهی تو، حاضر بشه به خاطر شیطنت، خودش رو زیر دستای این گندهی بیاحساس، له کنه؟! گناه این بچه چیه اگه امثال من و تو، حقش رو خوردیم؟!… گناه این طفل معصوم چیه که به جای سپیدی لبخند پاک کودکی… باید یک عمر صورتی رو که از فقر زخم خورده، تحمل کنه؟!… چرا؟!… چرا باید دنیای ما آدمها تا این حد تیره و زشت و تاریک باشه؟!…. چرا؟… چرا باید کودک…
- بسه دیگه! ساکت باش دختر بیادب! دانشجو هم، دانشجوهای قدیم! حداقل یک جو، ادب و احترام حالی شون بود. … آه! خدای من… باز هم باور نمیکردم… استاد… پزشک نمونهی بیمارستان… امین جان و ناموس مردم… کسی که بارها و بارها در کلاسهای درسیش به ما سفارش می کرد که «انسان» باشیم! من تمام این نطق انسان دوستانه رو برای استاد، بازگو کرده بودم!…
… آه… استاد!… یعنی کودک… کودک این حق واجازه رو نداره که حتی… حتی به«بودن» فکر کنه؟! به آینده؟!… به زندگی؟!… چرا؟!… استاد! خوشبختی هم وراثتی شده؟
بارون میزد… من کنار کودک روی زمین نشسته بودم و دستای کوچیک و سردش رو توی دستام گرفته بودم. دیگه از زمزمه و آدمها خبری نبود. زری کوچولو هم داشت با ترسی توأم با اندوه به کودک نگاه میکرد… یه لحظه نمیدونم چرا به این فکر کردم که آیا کودک… این حق رو داره که بخواد در آینده، عاشق زری کوچولو بشه؟! و خوشبختش کنه؟!…
بارون میزد… من و زری کوچولو، داشتیم با چشمای خیس و غمناک به کودک نگاه میکردیم و… کودک همچنان چشمای سبز و معصومش رو به آسمون دوخته بود… انگار براش مهم نبود که بارون میزنه… انگار داشت اون بالا… لابلای ابرا… ته ته آسمون… دنبال یه چیزی می گشت… یه چیز بزرگ… یه چیز مهربون… یه موجود عادل… یکی مثل تو… تو، قشنگ همیشه پاینده… تو آفرینندهی مهر باران… تو… خدا… خدا…
خانم دکتر
بسیار دردناک و تاثیرگذار بود.
این حرف دل خیلی از ماست.
ممنون که به این زیبایی تونستی بیان کنی.
شاید به گوش بعضی ها رسید و این دنیا رو واسه کودکان پاک و معصوم، دلنشین کردند.
به امید روزی که هیچ کودکی بی سرپناه و محتاج نباشه تا کار به اینجاها بکشه.